امیرصدراجونمامیرصدراجونم، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرحسین جونمامیرحسین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

دنیای پسرونه هام

شب یلدا

امسال چون مهد کودک میری از این که میخوان براتون جشن یلدا بگیرن خیلی خوشحال بودی  هر  کس توی مهد برای کلاس خودش در حد توانش میتوانست خوراکی و وسایل یلدا را تهیه کند و ببرد چند روز قبل از شب یلدا عکاسی داشتید  وبعد هم چهارشنبه 1401/10/1  جشن گرفتن  خلاصه این که بهت خوش گذشته بود  در کل عاشق مهدکودک هستی انشالله عکس های قشنگت را میزارم ...
5 دی 1401

دومین دندان

یک مدتی پیش گفتی مامان دندانم درد میکنه  منم نگاه کردم چیزی نیستش تا این که دیدیم دوباره مثل دندان اولی داری دندان در میادولی دندان شیری سفت و محکم سرجاش است  نمیدانم چرا دندان هات این مدلی درمیاد و میفتد  الانم میگی دست نزنید به دندانم خیلی درد میکنه 
5 دی 1401

عینکی شدن امیرحسینم

نمیدانم از کجا شروع کنم و چی بگم اول از همه خدا را شکر میکنم  چون ممکن بود ازدواج فامیلی من و بابا اتفاقات بدتری برای شما ها ببفتد  چند وقت پیش از طرف مهد کودک امیرحسین اومده بودن برای بینایی سنجی  چند روز بعد دیدم یک برگه داخل کیف امیر حسینم است که نوشته بود چشمات ضعیف است و باید به دکتر مراجعه کنیم بعد ظهر سوم اذر 14001 به دکتر رفتیم و بعد از معاینه با دستگاه گفت که چشمات خیلی ضعیف است  گفت که چشم چپ 3و75 است و چشم راستت 2و75 است  دکتر گفت که باید عینک بزنی  دیگه دنیا روی سرم خراب شد اصلا فکرش را هم نمیکردم که چشمات این قدر ضعیف باشه  دکتر گفت باید قطره بریزد که چشمات بهتر معل...
22 آذر 1401

تجربه ی مهدکودک

امسال سال اولی است  که به مهدکودک میروی                                                                                                                                              روز اول استرس داشتی همش میپرسیدی من اونجا چیکار میکنم ؟ کلاسم کجاست؟ دوستام کی هستند؟و.....    &nb...
19 مهر 1401

دندان شیری

وای خدای من پسر کوچولوی من دارد بزرگ میشه  تازه متوجه شدم که پشت دندان شیریت دندان دایمیت داره درمیاد  خدا را شکر داری از دست دندان های شیری راحت میشی  چون خیلی دندان های بدی بودند همش میریختن و سیاه میشدند  ولی من فکر نمیکردم به این زودی دندان های دایمی دربیاری  چون دندان شیری را از یک سال به بعد در اوردی خدا را شکر ...
9 فروردين 1401

سوختگی

وای خدای من از کارای امیرصدرا  ان قدر فضول و شیطونی که نگو  یک دقیقه اروم و قرار نداری عصرروز سه شنبه ۱۴۰۰.۱۲.۱۵ زنگ زدی مغازه و گفتی که مامان سوختم زود بیا خانه نمیدانی چه جوری خودم را رسوندم خانه داشتم سکته میکردم  بخاری را زیاد کرده بودی و پشتت چسبیده به بخاری  شکر خدا که سوختگیش شدید نبود رفتم پماد گرفتم اوردم زدم به پشتت  خدارا شکر که به خیر گذشت  انشالله هیچ بچه ای مریض نشه  اینم عکست که مجبور بودی همش به شکم بخوابی  ...
5 فروردين 1401