امیرصدراجونمامیرصدراجونم، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرحسین جونمامیرحسین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

دنیای پسرونه هام

مثل بابا شدم

لب امیرصدرا جان یک کمی ترک خورده بود داشتم برایش پماد میزدم که برمیگرده میگه مامان من هم مثل بابا تبخال زدم ...
15 مرداد 1394

یادی از گذشته

مشغول لتجام کار هایم بودم که سر و صدایی از امیر صدرا نمی امد با خودم گفتم که این بچه یک دسته گلی به اب داده از پنجره اشپزخانه توی حیاط را دیدم که با این صحنه روبه رو شدم     ...
1 مرداد 1394

سوال شیرین

مطب دکتر منتظر بودیم که نوبتمون بشه حدودا نیم ساعتی طول کشید در این فاصه  فقط حرف زدو سوال پرسید چرا اومدیم  .. چرا دکتر نمیاد .. مااز کدام در میریم داخل ..................................... خلاصه تا این که یک پیرزنی را اورده بودند و چشم بچه ما به پیرزن افتاد..................... بنده ی خدا حال نداشت و هی دراز میکشید و هی سرش را روی دستش میزاشت................ امیرصدرا میگفت چرا مادربزرگ را اوردن دکتر ... من چون مریض شده ....چرا مریض شده من چون سرش درد میکنه ....چرا سرش را گذاشته و خوابیده ... من چون مریض و بی حاله ....................... سوال وسوال وسوال ................................ دیگه همه فقط به ما...
13 تير 1394

سوالات ناتمام

یک مدتی میشه که امیر صدرا خیلی خیلی سوال میپرسد انقدر حرف میزند و سوال میپرسد که دیوونه شدیم جواب سوالاتش را با اضافه کردن چرا .. چگونه ..........دوباره سوالیش میکنه همیشه باید دقیق جوابش را بدیم اگر که جوابمون کوبنده و محکم نباشه هزاربار ان سوال را تکرار میکنه اخرین نفری که جواب سوالات را تایید میکنه مامان خانه است   ...
13 تير 1394

شیرین زبونم

امیرصدرا میگه بابا میشه با تبلت بازی کنم بابا هم میگه بله بیا بازی کن تبلت را برمی دارد و بازی را میارد بعد هر کار میکنه  بازی باز نمیشه میگه : بابا اینترنتش وصل نیست  من چه جوری بازی کنم           ...
1 تير 1394

سفری به شمال

  چند هفته پیش سفری خانوادگی به شمال داشتیم جای همه ی دوستان خالی عالی بود و خیلی خوش گذشت   وروجک ما دل تو دلش نبود و همش میگفت مامان کی میرسیم دریا شب اول که رسیدیم به ساری دست گل های پسر ما شروع شد بعداز گشتن طولانی و پیدا کردن جا برای خواب مشغول برپا کردن چادر بودیم که دیدیم همه جا خیس شد نگو که این پسر ما شیرابی که برای گل ها گذاشتن را باز کرده و............................ هوای شرجی و خشک نشدن زمین از یک طرف خستگی و شلوغی جمعیت از طرفی دیگه   ...
28 خرداد 1394

پسر مهربون مامان

دیروز برای خرید کتاب رفته بودیم نمایشگاه کتاب بعد از خرید کردن رفتیم و توی پارک نشستیم مامان جون میگه امیرصدرا ببین این نی نی کوچولو نمی تواند از پله بیاد پایین امیر صدرا هم در جواب میگه : مامان جون  من برم کمکش کنم که بیاد پایین ...
25 خرداد 1394

اولین خرید نان

  امروز برای اولین دفعه امیرصدرا جان را به نانوایی فرستادم روی کاغذ نوشتم که بهش نان بدهند و برایش داخل نایلون بگذارند   وقتی که برگشت خیلی خوشحال بود و میگفت :که به اقای نانوا گفتم به من نان بده و به من دوتا نان داده پسرم برای خودش دیگه مردی شده     ...
21 خرداد 1394

شیرین زبونی

امیرصدرا میگه بابا بیا باهم خاله بازی کنیم بابا هم مجبور به بازی میشه بابا در نقش بابا و امیرصدرا هم در نقش مامان یک عروسک هم در نقش بچه میشه بازی شروع میشه تا این که بابا به مامان میگه بیا اینجا کارت دارم بعد امیرصدرا درجواب میگه :مامان چیه ؟ باید بگی خانوم بیا عزیزم      این بچه ها همیشه حواسشون به همه چی هستش ...
21 خرداد 1394

وبلاگ جدید

سلام خدمت همه ی دوستان گلم متاسفانه به دلیل خرابی بلاگفا مجبور شدم درسایت نی نی وبلاگ ؛ وبلاگ جدید درست کنم از امروز هم میخواهم اینجا مطلب بزارم تا ببینم این بلاگفا درست بشو هست یا نه که مطالبم را انتقال بدم ...
21 خرداد 1394